پیشگویی که براثرگرسنگی مرد

آمار مطالب

کل مطالب : 223
کل نظرات : 78

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز :
باردید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید سال :
بازدید کلی :

*مارا با نام سرگرمی لینک کنید *







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 223
تعداد نظرات : 78
تعداد آنلاین : 1



کد باکس چشمک زن
تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : نیلوفر
تاریخ : شنبه 14 مرداد 1391
نظرات

 قبل از اینکه به مطلب امروز بپردازم باید از دوستانی که در مسنجر یاهو برایم پیغام  گذاشتن و من نتوانستم جواب انها را بدهم معزرت خواهی کنم – البته مشگل از سیستم من بود که خوشبختانه حل شد, مطلب بعد خواهشی است که از دوست خوبم جناب " پیشگو " دارم – دوست خوب و مهربان من : بسیار ممنون که با بنده همکاری کردی و این نشان از طبع بلند شما دارد, در این مدت بعضی از دوستان از من ادرس یا نشانی از شما خواسته اند – اگر ممکن است ایمیل ادرس خود را برایم بفرستید تا انرا در اختیار این عزیزان قرار دهم  نکته بعد علاقه دوستان به " خاطرات سفر به مصر " است که برایم باور کردنی نبود – خدا را شاکرم که این گونه مطالب مورد استقبال شما عزیزان قرار گرفته است, به زودی قسمت سوم ان در اختیار شما خوبان قرار خواهد گرفت . اما مطلب امروز : خیلی وقت بود که مطلبی درباره معرفی پیشگویان بزرگ تاریخ در وبلاک قرار نداده بودم – مطمئنم بعد از خواندن این پست – این ماجرا را هرگز از یاد نخواهید برد . این مطلب تقدیم به شما خوبان و دوست عزیزم : پیشگو

 

 

زمانی یک پسر کشاورز که تنها هنرش شخم زدن زمین بود بنام " رابرت نیکسون " که همه او را دیوانه و ابله خطاب میکردند – اظهار داشت که پادشاه انگلستان به عقل و خرد او نیازمند است . همه مردم از شنیدن این حرف, با صدای بلند شروع به خندیدن کردند و این پسرک شخم زن را به تمسخر گرفتند . پدر و مادر این پسر  کشاورزان فقیری بودند که از صبح تا شام در مزارع کار میکردند تا نان بخور نمیری بدست اورند . " رابرت نیکسون " تنها پسر انها بود که روزها در مزارع به شخم زدن میپرداخت – و همه میگفتند : بالا خانه اش را اجاره داده است و عقلش پاره سنگ بر میدارد.!!  در یکی از روزهای سال 1485 که برای بریتانیا روزی سرنوشت ساز بود – واقعه عجیبی اتفاق افتاد . در ان ایام , سپاهیان " گینگ ریچارد " فرسنگها دورتر از مزرعه ای که " رابرت نیکسون " در ان مشغول کار بود – با لشگریان " هنری هفتم " درگیری خونینی پیدا کردند . " رابرت نیکسون " همانطور که مشغول شخم زدن بود – ناگهان دست از کار کشید و لحظه ای ساکت ماند . انگار به صدای مرموزی گوش میداد.!!! سپس مانند دیوانگان – دچار حالتی عصبی شد و در حالیکه تمام بدنش میلرزید – شروع به فریاد کشیدن کرد.!! – او بارها در گذشته ,دچاره چنین هیجانی شده کینگ ریچاردبود- ولی اینبار با همیشه فرق میکرد – چشمان خود را به نقطه نامعلومی دوخته بود . دهانش کف کرده بود – و در حالیکه دستهایش را تکان میداد فریاد زد : نبرد خونینی در گرفته است – سپاهیان " هنری " پیروز شده اند و حالا جنگ تمام شده..... هنری پیروز شده .!! پس از ادای این کلمات – دوباره ارامش خود را بازیافت و انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است و دوباره مشغول کار شد . مردمی که ناظر رفتار عجیب و غریب این پسر کشاورز بودند – دوان دوان خود را به اربابشان رساندند, تا کلماتی را که " رابرت نیکسون " به زبان رانده بود- برای انها بازگو کنند . زیرا برایشان مسلم شده بود که این پسر ابله – این جملات را ناخودا اگاه بر زبان رانده است, و احتمالا از نیروی اسرار امیزی برخوردار است که به کمک ان میتوان وقایعی را که در فاصله دور اتفاق می افتاد را پیشگوئی کند.!! او قبلا نیز یک اتش سوزی را در نزدیکی دهکده و یک طوفان شدید را دو هفته قبل از وقوع ان – پیش بینی کرده بود.!! همچنین او پیش بینی کرده بود -  که " هنری هفتم " و " گینگ ریچارد " در میدان " باز ورث " با یکدیگر به نبرد خواهند پرداخت – اکنون ادعا میکرد که این نبرد به شکست " گینگ ریچارد " انجامیده است.!! پیشگوئی های این پسر ابله درست از اب در امد و دو روز بعد " هنری هفتم " بر تخت سلطنت تکیه زد.!!  ولی وقتی چاپارها وارد دهکده شدند تا این پیغام را به اطلاع مردم انجا برسانند – با کمال تعجب مشاهده کردند که همه اهالی قبلا از این خبر با اطلاع بودند . بزودی قدرت شگفت انگیز و خدا دادی این پسر بگوش پادشاه انگلستان رسید . در همان لحظات " رابرت نیکسون " دوان دوان خود را از خانه ای به خانه دیگر می انداخت و از انها خواهش میکرد که او را پنهان سازند . زیرا بر این باور بود که سپاهیان پادشاه انگلستان بدنبال او خواهند امد تا او را به قصر پادشاه ببرند – او میگفت : من اگر به انجا بروم از گشنگی خواهم مرد.!! مردم با شنیدن این حرفها – او را دست می انداختند و سر به سرشهنری هفتممیگذاشتند- زیرا هیچکس تصور نمیکرد که پادشاه انگلستان بدنبال یک چنین ابلهی بفرستد - و از ان گذشته بیاد نداشتند کسی انهم در قصر پادشاه انگلستان از گرسنگی قالب تهی کرده باشد . یکبار دیگر پیشگویی او درست از اب در امد – و درست چند دقیقه پیش از انکه افراد پادشاه وارد دهکده شوند – " رابرت نیکسون " به پدر و مادرش گفت : ماموران پادشاه بزودی میرسند – من باید با انها بروم و دیگر هیچگاه باز نخواهم گشت . سرانجام وقتی پسرک وارد قصر شد – فورا دریافت که پادشاه با مشاهده ظاهر او به شک و تردید افتاده است . " هنری هفتم " یک حلقه طلا را در محلی پنهان ساخت بود و برای ازمایش از " رابرت نیکسون " خواست که بگوید این حلقه کجاست .!! پسرک لحظه ای به چهره پادشاه خیره شد و سپس گفت : قربان... حلقه طلا مفقود نشده است – زیرا انکس که چیزی را پنهان میکند – خود انرا باز میابد .!! پاسخ " رابرت نیکسون " موجبات مسرت خاطر پادشاه را فراهم ساخت و دستور داد که یکی از نویسندگان – شب و روز در کنار این " ابله نابغه " بسر برد – و انچه را او پیشگوئی میکند – یاداشت نماید . این دستور اجرا شد و هر انچه را پسرک بر زبان می اورد بر روی کاغذ یاداشت میکردند . ولی وقایعی را که پیشگوئی کرده بود – در زمان " هنری هفتم " اتفاق نمی افتد , بلکه بیشتر انها به اینده دور مربوط می شد . از جمله او اتش سوزی عظیم لندن را که در سال 1666 اتفاق افتاد را پیشگوئی کرد . مطالعه یادشتهای قدیمی – حقایق شگفت انگیزی را فاش ساخت . حتی این پسر عجیب , گردن زدن " چارلز اول " – و حمله به انگلستان از سوی سربازانی که که یخ هائی روی کلاهخودهای خویش قرار داده بودند – پیشگوئی کرد و گفت : خرس بزرگی که به تیرک چوبی بسته شده است – زنجیرها را تکان خواهد داد و نزاع بزرگی براه خواهد انداخت . ( من فکر میکنم منظور از سربازان گلاهخود یخی – جنگ اقوام شمال انگلیس که سالیان سال با انگلیس میجنگیدند میباشد . دوستان اگر توضیح دیگری دارند حتما کامنت کنند ) .!! " هنری هفتم " هنگامیکه عازم شکار بود , تقاضای " رابرت نیکسون " را دایر بر اینکه در غیاب خود , او را در قصر تنها نگذارد – اجابت نکرد و در عوض به یکی از سرداران خود سفارش نمود در غیاب او از پسرک پیشگو مراقبت کند . این سردار – پسرک را درون اتاقی قرار داد و در را روی ان قفل کرد و خود نیز بعد از مدتی به سفر رفت و بکلی این پسرک بخت برگشته را از یاد برد . وقتی "هنری هفتم " از شکار مراجعت کرد, همه گوشه و کنار قصر را برای یافتن " رابرت نیکسون " مورد جستجو قرار دادند و سر انجام جسد او را درون یکی از اتاقها یافتند .!! و به این ترتیب – اخرین پیشگوئی او نیز در زمان حیات " هنری هفتم " به واقعیت رسید . او پیشگوئی کرده بود در قصر پادشاه انگلستان از گرسنگی خواهد مرد.!! این هم ماجرای پیشگویی دیگر – تا امروز من شش پیشگوی بزرگ تاریخ را به شما معرفی کردم که اخرین ان " چیرو بود " مردی که راز دستان را میدانست " . درباره چیرو توانستم اطلاعات جدیدی بدست اورم – عکس و مطلبی درباره فیلمی که قرار است از این نابغه پیشگوئی ساخته شود که بزودی انرا اپدیت خواهم کرد


تعداد بازدید از این مطلب: 547
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








به وبلاگ من خوش آمدید


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود